سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















بهانه ی بهار

بهار کوچولو تازه شروع به راه رفتن کرده، دیگه می تونیم دوتایی بریم بیرون راه بریم، البته اگه هوا خوب باشه.

وقتی می زارم بهار تو خیابون راه بره، دائم باید مواظبش باشم؛ مامانی این جا رو آروم برو، خانوم گل مواظب باش، بهارم از اینور، بپا موتور....

تو فکرم خدای به اون بزرگی چه جوری مقام رب بودن من رو به عهده گرفته، همراهم شده، دائم دلش شورم رو می زنه که نکنه بنده ام جا بزنه، جا بمونه، بیفته، خسته شه

خدایا تو همون جوری هستی که من دوست دارم، یه کاری کن منم همونطور بشم که تو دوست داری


نوشته شده در دوشنبه 93/10/1ساعت 3:55 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

دیروز جاتون خالی مشهد بودیم، خدا رو شکر خیلی خوش گذشت.
برگشتنی تو قطار تو کوپمون مرد عربی بود که برای درمان مادرش رو آورده بود مشهد، اهل نجف بود. مرد خیلی خوبی بود. از کارش که پرسیدیم گفت تو سپاه مبارزه با داعش مقتدا صدرم. گفت داعش تا الان 4000نفر رو سربریده، الان یک سوم عراق رو گرفته و مرزش با سوریه بازه. می گفت قبل از این خیلی اختلاف بود بین گروه های عراقی از کرد  و پیروان صدر و پیروان حکیم و...، ولی الان اینا با هم متحد شدند.
همسفرمون از کشتارهای دسته جمعی عراق از زمان مختار تا دوران صدام و الان می گفت، می گفت تاریخ عراق سیاهه.نمی دونم اهل اون روز کوفه برای فرزندانش و پیروانش چه به ارث گذاشته؟
به چرخش روزگار فکر کردم که اگه بیست و پنج سال قبل بود همسرم و این مرد عرب که هردو انسان های خوبی بودند مجبور بودند به روی هم اسلحه بکشن.
به تعصب فکر کردم که تا یه جایی اجازه فکر کردن می ده به آدم و هرجا یه رنگ و توجیهی پیدا می کنه.
دنیای غریبیه! مگه نه؟
اصلا آدم موجود عجیبیه

نوشته شده در چهارشنبه 93/7/23ساعت 12:33 صبح توسط بهار| نظرات ( ) |

این هفته  یه اتفاقی افتاد که خیلی چیزها رو تو ذهن من شکوند، من الان پر از حرفم.
ما یه فامیل داشتیم که خیلی پولدار بود، چند جا رئیس بود، مشاور دو تا وزیر بود، واقعا مدیر بود، بزله گو، دوست داشتنی وواقعا دست به خیر بود. خانواده خوبی هم داشت، بچه های درسخون و با شعور و افتاده. خیلی ها رو برده بود سرکار. تازه پارسال دکتراش رو گرفته بود. 5تا برادر بودند که مثل انگشتای دست بودند، هر هفته دعای کمیل داشتن. خلاصه همه فکر می کردیم خوش به حالشون هم دنیا دارن هم آخرت.
تا اینکه یه دفعه ای خبر دادن این بنده خدا فوت کرده، همه شکه شدیم. نگو این بنده خدا حداقل 4سال‌ه سرطان داشته و به غیر از چند نفربه هیچ کس نگفته بودند. باورش هنوزم برامون سخته. چه جوری یکی می تونست چنین دردی رو مخفی کنه، خانومش خیلی زن بزرگیه، فرشته است.حتی به مادرش هم نگفته بود، می گفت من این مدته خون دل خوردم، شب تا صبح گریه می کردم که خدایا اینو شفا بده، می گفت خدا قسمت هیچ کی نکنه این درد منو، همه حسرت زندگی منو می خوردن نمی دونستن من چه دردی دارم، می گفت یه بار بیاید براتون تعریف کنم که من چی کشیدم. می گفت نگفتم که شوهرم عزیز از دنیا بره، دوست نداشت کسی برای همسرش دل بسوزونه یا این خبرکسی رو ناراحت کنه.
ما فکر می کردیم اینا برای تفریح می رن خارج از کشور نگو همش برای درمان می رفتن.
این چند روزه واقعا شک زده ام، می دونستم زندگی هیچ کی بی مشکل نیست ولی نمی دونستم یکی می تونه چنین مشکل بزرگی رو مخفی کنه. این یه ساله اخیر رفت و آمدشون رو کم کرده بودند ما فکر می کردیم به خاطر مشغله کاریه چون مشاور دو تا وزیر بود، دیروز تو تشییعش دو تا وزیر اومده بودند، وزیر بهداشت که تا لحظه آخر تشییع حاضر بودند. ایشون رو تو امامزاده صالح به خاک سپردنش، خیلی جای خوبی بود، خانومش خیلی آروم شده بود.
خانومش فقط ده تا آپارتمان داره، می دونم حاضره همه اونها رو بده یکسال دیگه همسرش کنارش باشه.
درسهای زیادی گرفتم
مهمترینش اینکه دنیا وفا نداره. باید بزاری بری.
اگه طرفمون نمی تونه کمکمون کنه لازم نیست با بیان مشکلاتمون اذیتش کنیم
شنیده بودم این آخریه که کمتر سر کار بود زیرآب زنی بین کارمنداش زیاد شده بود، خندم گرفت که می خواستن خودشون رو تو دل آدمی که رفتنیه جا کنن.
مرگ دست خداست، اگه بهترین دکترها بیان تو خونت سرت کاری از دستشون بر نمیاد
به ظاهر زندگی آدما نگاه نکنم، من این روی اون رو می بینم، خبر از روهای دیگش ندارم. فرقه بین واقعیت و حقیقت.
این بنده خدا می دونست رفتنیه و می دونست دنیا ارزش جدیت نداره.
موقع اذان ظهر به خاکش سپردم صدای اذان میومد فکر کردم چقدر بنده خدا حسرت نماز داره.

خدا رحمتش کنه


نوشته شده در دوشنبه 93/7/7ساعت 3:55 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

متوجه یه قضیه شدم و اون اینه که خدا خیلی باظرفیته، چون حالاحالاها کسی رو سوسک نمی کنه و خیلی فرق بین آدم هایی که این رو می‌دونن و آدم‌هایی که نمی‌دونن.


نوشته شده در شنبه 93/6/22ساعت 5:48 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

غذا دادن به بهار خیلی کار سختیه، همه چیز رو خودش باید بخوره، اول همه چیزو می ریزه رو زمین بعد می خوره، وسط بازیش باید لقمه بزاری تو دهنش، لقمه اولم خیلی سخت می خوره.

واقعا نیاز به صبر داره

فکر کردم خدا هم چه صبور به ما روزی های معنوی رو می ده، ما هم همینطوری می ریزیم زمین و تو بازی از دست خدا روزی می گیریم


نوشته شده در سه شنبه 93/4/31ساعت 3:24 صبح توسط بهار| نظرات ( ) |