بهانه ی بهار
امروز همسرم میگفت فکر میکنم حضرت یه خونه بزرگ دارن که اقربا و نیکان و مستشارانشون تو اون خونه رفت و آمد میکنند، حالا تو این خونه یه مورچه هم هست که برا خودش زندگی میکنه، حضرت میگن بزار اینم اینجا زندگی کنه. من اون مورچه هستم. مولا جان من آن مورم که ریزخوار سفره احسانت هستم. به لطف خواندی به جرم مران. مولاجان آن چیز خارت آید روزیت به کار آید. بهار و باباش رو تخت بودند، باباش خسته بود، پشتش رو کرد به بهار که بخوابه. بهار کوچولو خودش رو به سختی کشوند به سر باباش، موهای باباش رو کشید تا بیدارش کنه. وروجک نمیدونم از کجا میدونه با کشیدن مو میتونه صدای آدمها رو در بیاره. از بیرون اومده. میپرسه: چایی داری؟ میگم: نه. سوال بعدی دیروز مهمونی بودیم،شنیدم به یکی از فامیلامون که رئیس بیمارستانه و سهامدار یه شرکت بزرگه، سبد کالا تعلق گرفته. چندبار بلند گفتم خدا رو شکر، خدا رو شکر. خدا رو شکر. دیدین حق به حقدار رسید.
دوستان دلتون بسوزه، ما بدون اینکه روحمون خبر داشته باشه جزء اقشار پولدار جامعه محسوب شدیم و سبد کالا بهمون تعلق نمیگیره. ایشالله قسمت شما و خانواده. بازم خدا رو شکر به یه عده اینشم رسید. باید برم ببینم تو حکومت علی هم سهم همه از بیت المال یکی بوده یا فرق داشته؟ یکی میلیاردی، یکی هم هیچی