این هفته یه اتفاقی افتاد که خیلی چیزها رو تو ذهن من شکوند، من الان پر از حرفم.
ما یه فامیل داشتیم که خیلی پولدار بود، چند جا رئیس بود، مشاور دو تا وزیر بود، واقعا مدیر بود، بزله گو، دوست داشتنی وواقعا دست به خیر بود. خانواده خوبی هم داشت، بچه های درسخون و با شعور و افتاده. خیلی ها رو برده بود سرکار. تازه پارسال دکتراش رو گرفته بود. 5تا برادر بودند که مثل انگشتای دست بودند، هر هفته دعای کمیل داشتن. خلاصه همه فکر می کردیم خوش به حالشون هم دنیا دارن هم آخرت.
تا اینکه یه دفعه ای خبر دادن این بنده خدا فوت کرده، همه شکه شدیم. نگو این بنده خدا حداقل 4ساله سرطان داشته و به غیر از چند نفربه هیچ کس نگفته بودند. باورش هنوزم برامون سخته. چه جوری یکی می تونست چنین دردی رو مخفی کنه، خانومش خیلی زن بزرگیه، فرشته است.حتی به مادرش هم نگفته بود، می گفت من این مدته خون دل خوردم، شب تا صبح گریه می کردم که خدایا اینو شفا بده، می گفت خدا قسمت هیچ کی نکنه این درد منو، همه حسرت زندگی منو می خوردن نمی دونستن من چه دردی دارم، می گفت یه بار بیاید براتون تعریف کنم که من چی کشیدم. می گفت نگفتم که شوهرم عزیز از دنیا بره، دوست نداشت کسی برای همسرش دل بسوزونه یا این خبرکسی رو ناراحت کنه.
ما فکر می کردیم اینا برای تفریح می رن خارج از کشور نگو همش برای درمان می رفتن.
این چند روزه واقعا شک زده ام، می دونستم زندگی هیچ کی بی مشکل نیست ولی نمی دونستم یکی می تونه چنین مشکل بزرگی رو مخفی کنه. این یه ساله اخیر رفت و آمدشون رو کم کرده بودند ما فکر می کردیم به خاطر مشغله کاریه چون مشاور دو تا وزیر بود، دیروز تو تشییعش دو تا وزیر اومده بودند، وزیر بهداشت که تا لحظه آخر تشییع حاضر بودند. ایشون رو تو امامزاده صالح به خاک سپردنش، خیلی جای خوبی بود، خانومش خیلی آروم شده بود.
خانومش فقط ده تا آپارتمان داره، می دونم حاضره همه اونها رو بده یکسال دیگه همسرش کنارش باشه.
درسهای زیادی گرفتم
مهمترینش اینکه دنیا وفا نداره. باید بزاری بری.
اگه طرفمون نمی تونه کمکمون کنه لازم نیست با بیان مشکلاتمون اذیتش کنیم
شنیده بودم این آخریه که کمتر سر کار بود زیرآب زنی بین کارمنداش زیاد شده بود، خندم گرفت که می خواستن خودشون رو تو دل آدمی که رفتنیه جا کنن.
مرگ دست خداست، اگه بهترین دکترها بیان تو خونت سرت کاری از دستشون بر نمیاد
به ظاهر زندگی آدما نگاه نکنم، من این روی اون رو می بینم، خبر از روهای دیگش ندارم. فرقه بین واقعیت و حقیقت.
این بنده خدا می دونست رفتنیه و می دونست دنیا ارزش جدیت نداره.
موقع اذان ظهر به خاکش سپردم صدای اذان میومد فکر کردم چقدر بنده خدا حسرت نماز داره.
خدا رحمتش کنه
نوشته شده در دوشنبه 93/7/7ساعت
3:55 عصر توسط بهار|
نظرات ( ) |