سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















بهانه ی بهار

دیشب رفتیم مهمونی. خانوم صاحبخونه تازه 10 به بعد با پسرش از مغازه اومدند. فروشنده است و چند تا مغازه داره. آقای صابخونه هم چند جا کار می‌کنه. 50 سال رو دارند. اولویت اول زندگیشون کارشونه.

به خودم شک می‌کنم. هر وقت چنین چیزهایی می‌بینم می‌گم که چی؟ شاید این سوالام مصداق این ضرب‌المثله که گربه دستش به گوشت نمی‌رسه، می‌گه بو می‌ده.

احتمالا اون‌ها از زندگیشون لذت می‌برند. آدم باید کاری رو بکنه که راضیش بکنه.

من تو انتخابای زندگیم نتونستم مثل اون‌ها انتخاب کنم. همین الان کنکور دکتری شرکت کردم ولی به خاطر دختر کوچولوم نمی‌خوندم، می‌دونم استرسم تو روحیه‌اش تاثیر می‌زاره و می‌دونم که می‌تونم بعدا درس بخونم ولی این روزها برای اون دیگه تکرار نمی‌شه. آدم یا بچه نمیاره یا پاش می‌شینه.

 می‌شد برم سر کار تمام وقت ولی چون به زندگیم ومعنویتم لطمه می‌زد نرفتم، دیدم من آدمش نیستم که به راحتی وقتی خسته باشم به روی کسی بخندم. اصلا کار مال مرده، منم زنم. حقوق من چی می‌شه؟ خرج ظاهر خودم. مگر اینکه کاری بود که می‌دونستم توش پیشرفت هست.

چقدر آدم‌ها با هم فرق می‌کنند!!!...

نظر شما چیه؟

 


نوشته شده در شنبه 92/11/12ساعت 2:37 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |