بهانه ی بهار
یا مولا مدتی هست که نوای "کجایی کجایی؟؟" رو کنار گذاشتهام. فهمیدهام که شما را باید در درون خودم جستجو کنم. آینه دلم که صیقل خورد، عکس شما در آن میافتد. تو این آخر سالی آدم همش یا تو فکر سِت کردن لباس عیده یا تو این فکره که اسباب و اثاثیه رو چطوری بچینه که بهم بیان. و همه اینها در شان و شخصیتت خانواده باشه. از خودم میپرسم هواست هست به اخلاق و رفتارت که به ادعاها و آرزوهات میاد یا نه؟! مادربزرگ مدتیه چشماش کم سو شده، دیگه لکه های چربی رو دیوار نمیبینه. دنیا براش قشنگتر شده. میگن عشقم با آدم این کار رو میکنه، الحب یعمی و یصم، عشق آدمو کر و کور میکنه. چشمام رو تار میکنم، کم کم میبندم. توی گوشام پنبه میزارم که چیزی نشنوم. خودم رو به عاشقی میزنم و با خیالت زندگی میکنم. حالا هرکی میخواد بیاد هرکی میخواد بره. هرکی میخواد هرچی میخواد بگه... من نگاهم به توئه مولا گاهی انباشت اطلاعات جلوی تحلیل اطلاعات رو میگیره. به این نکته هم باید تو تربیت کوچولوها دقت کرد، هم وقتیکه خودمون کلمون تو تلویزیون و کامپیوترو موبایله. پنجشنبه رفتم دیدن یکی از دوستان خانوادگیمون که نتیجه اش این شد که از دو پست قبلترم خجالت بکشم. این دوستمون یه دختر یکساله و نیمه بامزه و خوشگل داشت که قسمتی از رودهاش تکمیل نشده بود و مجبور شده بودند قسمتی از رودهاش رو از شکمش بیرون بیارند که از اونجا دفع داشته باشه. اگه بهار 4ساعت یکبار باید عوض میشد، اون کوچولو ساعتی 4بار عوض میشد. عوض کردنشم خیلی سخت و هزینه بردار بود. مامانش نمیتونست حتی یک ساعتم تنهاش بزاره. از خوابش پرسیدم، گفتن این به خاطر قرصاش شبها نمیخوابه، صبحا یه چند ساعتی میخوابه. ظاهر کوچولو اصلا نشون نمیداد. روحیه مامانش عالی بود. میگفت سر زایمانم فهمیدم که روح از بدنم خارج شد، بعد حس کردم چقدر دست خالیم، از خدا خواستم برم گردونه تا خدمت خلقش را بکنم. میگفتم مرگ رو دیدی که به تب راضی هستی. اون مادر به بلوغ مادر شدن رسیده بود. خدایا شکرت