سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















بهانه ی بهار

بهار کوچولو دیگه می‌خواد کمک مامانش سفره رو جمع کنه، فقط طفلی نمی‌دونه ما هنوز غذامون تموم نشده، یه سر سفره رو می‌گیره و با تمام وسایلش می‌کشه سمت خودش.

خیلی خانومه دخترم


نوشته شده در شنبه 92/12/10ساعت 11:20 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

 

دیدین بچه ها وقتی می خوان بیان تو بغل بزرگترها دستاشونو باز می کنن، سرشون رو می گیرن به سمت بالا و گردنشون رو کج  می‌کنن.

اینقدر می چسبه یه نصف شب که بی خواب شدی، سر جات همین ادا رو برا خدا در بیاری و بهش بگی خدا جون بغلم کن.

خدا تو بدت نمیاد که بنده‌هات بغلی شن.

 


نوشته شده در شنبه 92/12/10ساعت 6:0 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

 

با یکی رفته بودیم نمایشگاه، شرایط خوبی وضع نکرده بودند، طرف  شروع کرد با نگهبانی اونجا دعوا کردن.

دیدم ما معمولا مشکلی که پیش میاد یا مقصر رو اونی می‌دونیم  که روبرومونه یا  اونی  که بالا سر مملکت نشسته.


شاید منصفانه نباشه که اینقدر ساده قضاوت کنیم.


نوشته شده در شنبه 92/12/10ساعت 5:56 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

تو شهرمون چندسالیه که خشکسالیه، برای همین  خیلی از درخت‌ها خشک شدند و محصول نمی‌دن، به غیر از یه سری درخت که سر راه کاشته شدند و رهگذرها از محصولشون استفاده می‌کنند.

نتیجه

برای اینکه داشته باشی باید راحت به همه ببخشی.


نوشته شده در سه شنبه 92/12/6ساعت 3:56 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

بوی بهار که به زیر خاک می‌رسد، دل دانه‌ها بی‌قرار شکفتن می‌شود.

اینجا زیر این همه خاک، در این تاریکی و سکوت و سرما، بوی تو که می‌آید دلم هوایی می‌شود.

خودت  رنج پوست انداختن، جوانه زدن و سختی راه را بر من هموار کن تا به روشنایی برسم.


نوشته شده در یکشنبه 92/12/4ساعت 4:36 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >