بهانه ی بهار
بهار کوچولو میخواد چاردستوپا راه بره. ما برای اینکه تشویقش کنیم یه چیزی رو که دوست داره میزاریم جلوش تا موفق بشه. علت بعضی از ناموفق بودناش ایناست: گاهی چیزی رو بین راه میبینه هواسش پرت میشه گاهی خسته میشه گاهی نمیتونه نیروهاش رو یه جهت به سمت هدف هدایت کنه. گاهی.. اینا همون علتهایی بودند که تا الان مانع رسیدن مامانش به هدفاش بودند. ولی مامانش میدونه نرفتن از آدم مرداب میسازه و خود "رفتن" هدفه، برا همین ناامید نمیشه. آخر هفتهای سوار ماشین یکی از دوستان شدیم تا بریم کرج. تو راه چند جا مسیر رو اشتباه رفتند، چند جا هم به ترافیک برخوردیم. جالب اینجا بود که اینقدر راننده خونسرد و ریلکس بود که من یکی باورم نمیشد. چون اون آروم بود ما هم اصلا از این قضایا ناراحت نشدیم. در صورتی که اگه خودمون بودیم شاید سر یه راه گرفتن بیمورد راننده ماشین بقلی میخواستیم سه ساعت حرص بخوریم. در صورتیکه بلاخره میرسیدیم دیر یا زود. درسی که گرفتم این بود که: همیشه چیزها اینقدر سخت، بد، غیرقابل تحمل و ناراحتکننده نیستند که من فکر میکنم بهار کوچولو دیگه میخواد کمک مامانش سفره رو جمع کنه، فقط طفلی نمیدونه ما هنوز غذامون تموم نشده، یه سر سفره رو میگیره و با تمام وسایلش میکشه سمت خودش. خیلی خانومه دخترم دیدین بچه ها وقتی می خوان بیان تو بغل بزرگترها دستاشونو باز می کنن، سرشون رو می گیرن به سمت بالا و گردنشون رو کج میکنن. اینقدر می چسبه یه نصف شب که بی خواب شدی، سر جات همین ادا رو برا خدا در بیاری و بهش بگی خدا جون بغلم کن. خدا تو بدت نمیاد که بندههات بغلی شن. با یکی رفته بودیم نمایشگاه، شرایط خوبی وضع نکرده بودند، طرف شروع کرد با نگهبانی اونجا دعوا کردن. دیدم ما معمولا مشکلی که پیش میاد یا مقصر رو اونی میدونیم که روبرومونه یا اونی که بالا سر مملکت نشسته. شاید منصفانه نباشه که اینقدر ساده قضاوت کنیم.