سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















بهانه ی بهار

نگهداری از بچه خیلی کار سختیه، آدم بعضی اوقات به غلط کردن میفته. دیشب حدود 4 صبح با گریه و مسکن خوابم برد، منی که سال به سال مسکن نمی‌خوردم. بهار رو دادم به باباش.

خیلی جالبه هر وقت یکیمون کم میاره اون یکی جاش رو می‌گیره.


نوشته شده در دوشنبه 92/11/28ساعت 3:43 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

کتاب معاد علامه تهرانی رو گذاشتم دم دستم، چند وقت یه بار چند صفحه‌اش رو می‌خونم تا یادم نره که قراره کجا برم. یه حدیث خوندم ازش افتادم تو فکر.

امام صادق فرمودند:تمام کسانیکه در آستانه مرگ قرار گیرند، ابلیس یکی از شیاطین خود را ماموریت می‌دهدکه به نزد او برود و او را امر به کفر کند و آنقدر در دین او تشکیک کند و او را به شبهه و شک اندازد تا آنکه جانش خارج شود. و هرکسی که مومن باشد، آن شیطان بر او غلبه نمی‌کند و شبهاتش در دل او جای نمی‌گیرد. بنابراین هر وقت شما بر بالین افراد محتضر از مومنین حاضر می‌شوید، به آنها تلقین شهادت توحید و نبوت کنید تا بگویند: اشهد ان لااله الله محمد رسول الله، تا آنکه جان بسپارند.

 

خداجون پناه می‌بریم به خودت


نوشته شده در یکشنبه 92/11/27ساعت 6:5 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

عجب رسم مسخره‌ایه این سیسمونی، وسایل بچه‌ای که نام و نشون از خانواده پدری می‌بره رو خانواده مادرش باید بدن. ما گفتیم این رسم رو به جا نیاریم. با اینکه تو فشار مالی بودیم، همسرم اصلا توقعی نکرد و خودش هزینه‌ها رو پرداخت.

 بزرگی عجیبی که همسرم به خرج داد این بود که زمانی که مادرش از من پرسید اینا رو مادرت زحمتش رو کشیده؟ سریع پیش دستی کرده گفت:آره. طوری که بعدا مادرش از مادرم تشکر کرد.

خیلی بزرگی به خرج داد که کاری رو که خودش کرده بود رو گردن یکی دیگه انداخت، بدون اینکه هیچ هماهنگی و بدون اینکه هیچ‌وقت به روی من بیاره. انگار نه انگار که کاری کرده.

ازش ممنونم بابت همه چیز



نوشته شده در یکشنبه 92/11/27ساعت 5:26 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

یه بار تو فایلای آقای جوادی آملی شنیدم که نقل به مضمون می‌فرمودند بزرگان بیشتر از همه بین نزدیکان و خانوادشون مهجور بودند، مثالش هم پیامبر بودند که تو مکه قبولشون نمی‌کنن ولی تو مدینه خیلی ازشون استقبال کردند.

من خودم به شخصه فکر می‌کنم، خوبی‌های اطرافیانم برام عادی می‌شه یا بعد از یه مدتی می‌گم وظیفش بود که خوب باشه.


نوشته شده در یکشنبه 92/11/27ساعت 12:10 صبح توسط بهار| نظرات ( ) |

گلدونم داشت پژمرده می‌شد، رفیق باوفای چندسالمه، تو چهار تا خونه‌ همراهم بوده. گذاشتمش روی میز جلوی آفتاب، بهش محبت می‌کنم. حالشو می‌پرسم.

می‌گه خوش انصاف باید به این روز می‌افتادم که بهم یه کم توجه کنی.


نوشته شده در شنبه 92/11/26ساعت 11:43 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

   1   2   3      >