سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















بهانه ی بهار

مامانم می‌گه داداشت ماشینش خراب بوده اینقدر خرجش کرده، بابات اینقدر جریمه داده، برین خدا شکر کنین ماشین ندارین.

می‌گم مامان جون چرا اون موقع که با ماشین می‌رین شمال و جنوب رو نمیاین تعریف کنین.باید فکر کرد


نوشته شده در شنبه 92/11/12ساعت 3:21 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

دقت کردین تو تلویزیون هیچ وقت پسته و انجیل رو تبلیغ نمی‌کنن، چیپس و پفک رو تبلیغ می‌کنن.

می‌دونین چرا؟

چون چیزی که خوبه نیاز به تبلیغ نداره.


نوشته شده در شنبه 92/11/12ساعت 3:17 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

عجب چیزیه این زبون، نمایشگاه همه رذائله. مثل درختیه که ریشش تو رذائل وجود مثل حسد، عقده، ریا، تکبر،... غیره است و شاخه وبرگش متلک و غیبت و دروغ و تهمت.

هم‌زمان باید بیفتی به جون ریشه و شاخه با هم.

چقدر آدم‌های ساکت دوستداشتنی‌اند، درونشونم آروم‌تر از بیرونشونه.


نوشته شده در شنبه 92/11/12ساعت 3:3 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

می‌گفت وضعمون بد نبود ولی یادمه ترم دانشگاه که شروع می‌شد داییم یواشکی یه مقدار پول می‌زاشت تو جیبمون که اگه خواستیم کتابی بگیریم اذیت نشیم. مامانم هم تو دوران دانشجویی اون این کارها رو براش کرده بود.

می‌گفت داییم لذتش بخشیدنه. خانومش اصلا خبر نداره. الان هم بهترین خونه و ماشین رو داره.

می‌گفت خواهرشوهرم زنگ زد که می‌خواد دانشگاش رو ول کنه چون هزینه‌اش رو نداره بده، براش فرستادم. باعث شد خودم دانشگاه قبول شم، بعد از مدتها بیفتم تو درس.

می‌گفت 10-15 سال کار کردم و پولش رو خرج مادر و پدرم و این و اون کردم، یه موقع به پول احتیاج داشتم گفتم اگه این همه سال پولم رو جمع کرده بودم، اینطوری نمی‌شد. یه دفعه از جایی که فکرشم نمی‌کردم چند برابرش جور شد.

می‌گفت یه بار تو زندگیم گفتم بزار پس‌انداز کنم، طلا بخرم، همین پارسال. طلا ارزون شد، مجبور شدم بفروشم، کلی ضرر کردم.

 مامانم می‌گفت یکی از پسرای فامیل یه مقدار از پول تو جیبیش رو پواشکی می‌داد به مادر بزرگش که اگه خواست چیزی برا خودش یا نوه‌هاش بخره، خجالت نکشه. چقدر عزت نفس اون مادر بزرگ محفوظ می‌موند.

قشنگ اینه که قبل از اینکه طرفت اظهار نیاز کنه، دربیاری بهش بدی.

خدایا به ما پول بده، دلش و هم بده که ببخشیم به این و اون. الاعمالوا بنیات. می دونم همین که آرزوشم کردم برام نوشتی.

 


نوشته شده در شنبه 92/11/12ساعت 2:58 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

وقتی مالی رو می‌بخشی مثل اینه که دست بکنی تو آب جو و یه مشت ازش برداری، سریع جاش پر می‌شه. اینو خدا تو قرآنش می‌گه.

 معلم بازنشسته بود، می‌دونستم درآمدش به امرار و معاش خونش بیشتر نمی‌رسه. به دامادش که مثل بیشتر جوون‌های این دوره دستشون تو خرجه ته ماه کم میارن گفت اگه بخوای خونه بخری ده ملیون کمکت می‌کنم.

بعدا فهمیدم می‌خواد فیش حج خودش و خانومش رو بفروشه.

چقدر قشنگه آدم از لذت خودش بگذره برا آسایش بقیه.


نوشته شده در شنبه 92/11/12ساعت 2:50 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20      >