سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















بهانه ی بهار

رشتم تو دانشگاه فیزیک بود، تازه تو دوران ارشد فهمیدم چه جوری باید درس بخونم وقتی برای استادی که باهاش سمینار دادم یه مطلبی رو توضیح دادم و اون گفت نمی فهمم. مطلب کاملا درست بود ولی من نفهمیده اون مطلب رو گفته بودم. اون روز دو تا چیز فهمیدم و اون اینکه سوال کردن عیب نیست حتی اگه استاد باشی می تونی یه مطلب رو نفهمی و یکی دیگه اینکه تا چیزی رو درست نفهمیده باشی نمی تونی درست به بقیه منتقل کنی.

امتحانای الکترودینامیکمون ساعت 10 صبح شروع می شد تا 4 بعد ازظهر،3 تا سوال، استفاده از هر کتاب و جزوه ای آزاد بود، استاد ما رو می زاشت و می رفت، میخ می شدیم رو برگه.

از اون موقع یه ذره  فهمیدم تمرکز یعنی چه؟

 


نوشته شده در یکشنبه 93/3/11ساعت 10:23 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

هر کس با افزونیِ چراغ هایی که در مکتبت کاشته ای، روشن می شود و هر تن به فراخورِ اندیشه اش، خوشه ای از درخت تناور شناخت را می چیند. دست های قدسیان، حتّی بسانِ فواره های نیاز، به سمت آسمانِ دست نیافتنیِ معرفت توست. ... و تو بالاتری از آنچه شعرها تو را پنداشته اند و برتر از آنچه که چکامه ها آورده اند.
 یا حسین جهانِ فردا می آید تا به آفتاب نام تو سلامی دوباره کند .

 


نوشته شده در یکشنبه 93/3/11ساعت 2:48 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

 طاقتِ فرسوده گیم هیچ نیست
در پیِ ویران شدنی آنیم


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست
منتظر لحظه ی توفانی ام


نوشته شده در یکشنبه 93/3/11ساعت 12:20 صبح توسط بهار| نظرات ( ) |

اون هفته یکی تو وایبر زده بود قالی به خاطر هزار رنگیشه که زیر پا افتاده.

رفتم شهرستان داییم رو دیدم که یه رنگ بود برای همه، حقوقش رو به همه می‌گفت، تو دید و بازدید کوچیک و بزرگی نمی‌کرد، مثل کف دست صاف بود، بدون طمع زندگی می‌کرد، آرامش زندگیش رو با هزار تا ویلا تو شمال عوض نمی‌کرد، پای حساب مو رو از ماست می کشید و موقع بخشش حساب و کتاب نمی کرد، قولش قول بود و حرفش حرف.

من اما

برای خودمم فیلم بازی می‌کنم، کلاس می‌زارم

و هنوز تکلیفم با خودمم معلوم نیست

نمی دونم باید اسمش رو گذاشت نفاق یا نه؟ گیر کردن تو این تار عنکبوت روابط مسخره


نوشته شده در یکشنبه 93/3/11ساعت 12:12 صبح توسط بهار| نظرات ( ) |

دیشب با قطار از مسافرت اومدیم. تو کوپه ما زن و شوهری بودند که یه بچه ناتوان ذهنی داشتند. خیلی جالب بود این بچه چند کلمه بیشتر نمی‌تونست حرف بزنه، یکی از این کلمات عزیزم بود. پدر و مادرش اون رو همونطوری پذیرفته بودند و بهش محبت می‌کردند، ازش مراقبت می‌کردند. باباش خیلی با دقت دستاش رو نگاه می‌کرد که یه وقت زخم نشده باشه.

کار سختیه ولی شدنی  که آدم‌ها رو همونجوری که هستند قبولشون کنیم و دوستشون داشته باشیم نه اونجوری که خودمون دوست داریم اونا باشن.

می شه عاشق آدم‌هایی شد که از کارهاشون خوشمون نمیاد، مثلا یه پیرمرد غرغرو، یه بچه نق نقو، یه برادر نامرتب....

حضرت علی می گه عشق آدم رو کر و کور می‌کنه و می گه کسی که ادای گروهی رو دربیاره از اون گروه می شه.

منم چشمام رو تار می‌کنه، پنبه تو گوشم می کنم،  خودم رو می زنم به عاشقی تا عاشق شم

می شه به همه چیز رنگ خدا زد و عاشق همه چیز شد...


نوشته شده در شنبه 93/3/10ساعت 7:33 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >