سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















بهانه ی بهار

دیشب با قطار از مسافرت اومدیم. تو کوپه ما زن و شوهری بودند که یه بچه ناتوان ذهنی داشتند. خیلی جالب بود این بچه چند کلمه بیشتر نمی‌تونست حرف بزنه، یکی از این کلمات عزیزم بود. پدر و مادرش اون رو همونطوری پذیرفته بودند و بهش محبت می‌کردند، ازش مراقبت می‌کردند. باباش خیلی با دقت دستاش رو نگاه می‌کرد که یه وقت زخم نشده باشه.

کار سختیه ولی شدنی  که آدم‌ها رو همونجوری که هستند قبولشون کنیم و دوستشون داشته باشیم نه اونجوری که خودمون دوست داریم اونا باشن.

می شه عاشق آدم‌هایی شد که از کارهاشون خوشمون نمیاد، مثلا یه پیرمرد غرغرو، یه بچه نق نقو، یه برادر نامرتب....

حضرت علی می گه عشق آدم رو کر و کور می‌کنه و می گه کسی که ادای گروهی رو دربیاره از اون گروه می شه.

منم چشمام رو تار می‌کنه، پنبه تو گوشم می کنم،  خودم رو می زنم به عاشقی تا عاشق شم

می شه به همه چیز رنگ خدا زد و عاشق همه چیز شد...


نوشته شده در شنبه 93/3/10ساعت 7:33 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

ای فروبرنده غیظ عالم

با این زیارت نامه دیگه حرفی نمی مونه، تازه می‌فهمم برا چی آسمون بغض کرده

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ صَلِّ عَلَى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَصِیِّ الْأَبْرَارِ وَ إِمَامِ الْأَخْیَارِ وَ عَیْبَةِ الْأَنْوَارِ وَ وَارِثِ السَّکِینَةِ وَ الْوَقَارِ وَ الْحِکَمِ وَ الْآثَارِ الَّذِی کَانَ یُحْیِی اللَّیْلَ بِالسَّهَرِ إِلَى السَّحَرِ بِمُوَاصَلَةِ الاسْتِغْفَارِ حَلِیفِ السَّجْدَةِ الطَّوِیلَةِ وَ الدُّمُوعِ الْغَزِیرَةِ وَ الْمُنَاجَاةِ الْکَثِیرَةِ وَ الضَّرَاعَاتِ الْمُتَّصِلَةِ وَ مَقَرِّ النُّهَى وَ الْعَدْلِ وَ الْخَیْرِ وَ الْفَضْلِ وَ النَّدَى وَ الْبَذْلِ وَ مَأْلَفِ الْبَلْوَى وَ الصَّبْرِ وَ الْمُضْطَهَدِ بِالظُّلْمِ وَ الْمَقْبُورِ بِالْجَوْرِ وَ الْمُعَذَّبِ فِی قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطَامِیرِ ذِی السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُیُودِ وَ الْجَنَازَةِ الْمُنَادَى عَلَیْهَا بِذُلِّ الاسْتِخْفَافِ وَ الْوَارِدِ عَلَى جَدِّهِ الْمُصْطَفَى وَ أَبِیهِ الْمُرْتَضَى وَ أُمِّهِ سَیِّدَةِ النِّسَاءِ،
خدایا درود فرست بر محمّد و اهل بیتش،و درود فرست بر موسى بن جعفر،جانشین نیکوکاران،و پیشواى خوبان‏ و خزانه انوار،و وارث آرامش و متانت و حکمتها و آثار،آن‏که همواره شب را با بیدارى‏ تا سحر،با به هم پیوستن استغفار زنده مى‏داشت،هم ‏پیمان سجده‏هاى طولانى،و اشکهاى سرشار و رازونیاز بسیار،و ناله‏ هاى به هم پیوسته،و قرارگاه خرد و عدالت و خوبى و کرم و بذل، و خوگرفته به بلا و صبر، پایمال شده به ستم، و دفن شده به بى‏ عدالتى و معذّب در عمق زندانها و تاریکی هاى زیرزمینها،با ساق کوبیده به حلقه‏ هاى زنجیرها، و جنازه‏ اى‏ که با خوارى و سبک انگاشتن بر آن‏ جار زده شده، وارد شونده بر جدّش مصطفى و پدرش مرتضى و مادرش‏ سرور بانوان،
بِإِرْثٍ مَغْصُوبٍ وَ وِلاءٍ مَسْلُوبٍ وَ أَمْرٍ مَغْلُوبٍ وَ دَمٍ مَطْلُوبٍ وَ سَمٍّ مَشْرُوبٍ اللَّهُمَّ وَ کَمَا صَبَرَ عَلَى غَلِیظِ الْمِحَنِ وَ تَجَرَّعَ غُصَصَ الْکُرَبِ وَ اسْتَسْلَمَ لِرِضَاکَ وَ أَخْلَصَ الطَّاعَةَ لَکَ وَ مَحَضَ الْخُشُوعَ وَ اسْتَشْعَرَ الْخُضُوعَ وَ عَادَى الْبِدْعَةَ وَ أَهْلَهَا وَ لَمْ یَلْحَقْهُ فِی شَیْ‏ءٍ مِنْ أَوَامِرِکَ وَ نَوَاهِیکَ لَوْمَةُ لائِمٍ صَلِّ عَلَیْهِ صَلاةً نَامِیَةً مُنِیفَةً زَاکِیَةً تُوجِبُ لَهُ بِهَا شَفَاعَةَ أُمَمٍ مِنْ خَلْقِکَ وَ قُرُونٍ مِنْ بَرَایَاکَ وَ بَلِّغْهُ عَنَّا تَحِیَّةً وَ سَلاما وَ آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ فِی مُوَالاتِهِ فَضْلا وَ إِحْسَانا وَ مَغْفِرَةً وَ رِضْوَانا إِنَّکَ ذُو الْفَضْلِ الْعَمِیمِ وَ التَّجَاوُزِ الْعَظِیمِ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
با ارثى غصب شده، و حکومتى ربوده، و فرمانى مغلوب،و خونى خواسته،و زهرى نوشانده،خدایا همچنان‏که او بر سختى محنتها صبر کرد،جام اندوه گرفتاریها را نوشید،و در برابر خشنودى‏ ات تسلیم شد،و طاعت را برایت خالص نمود،و خشوع را بى‏ آلایش کرد،و فروتنى را شعار خود ساخت،و با بدعت و اهلش‏ دشمنى نمود،و ملامت ملامتگرى در چیزى از اوامر و نواهى تو در او اثر نکرد،بر او درود فرست درودى بالنده‏ عالى،پاک،که با آن درود بارى او واجب گردانى شفاعت امتهایى ازآفریدگانت،و گروه‏هایى از مخلوقت،و از جانب ما به او تحیت و سلام برسان،و از نزد خود در موالاتش به ما فضل و احسان و آمرزش و رضوان عنایت کن، که تو داراى فضل فراگیر و گذشت فراوان هستى،به مهربانى‏ت اى مهربان‏ترین مهربانان.



نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 8:16 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

20 روز مانده تا آمدنت.

شهر دلم را آذین می‌بندم، جامه نو به تن می‌کنم، خانه را می‌روبم، گوش‌های هایم را تیز می کنم و در آستانه در منتظر می‌نشینم

وقتی میای صدای پات از همه کوچه ها میاد، انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتیکه در وا می‌شه لحظه دیدن می‌رسه


نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 1:7 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

آینده مال آدم‌های خوبه، اینو خدا وعده داده.


نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 1:1 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

همسرم تو بیمارستان کار می‌کنه، دیروز می‌گفت دو تا خانوم تو سن‌من اومده بودند که ام اس داشتند، نمی دونستم چی بگم.

رفتم تو فکر عظمت خدا که اگه نخاعی رو که خلق کرده چندتا لکه توش ایجاد بشه دیگه کاری از دست هیچ کی برنمیاد.

فکر کردم بدون خدا شاید بشه راحت زندگی کرد ولی با آرامش نمی‌شه زندگی کرد. چقدر آدم آروم می‌شه وقتی باور کنه که یک قادر علیم حکیم حواسش به همه چیز هست.

کی باورش می‌شه که جواب همه سوال‌ها، دوای همه دردها، حلال همه مشکلات یکیه و اون هم خداست. برا بعضی‌ها خیلی طول می‌کشه که به این جواب برسن ولی بعضی‌ها  همون اول می‌رن سر جواب اصلی.یا مجیب


نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 12:59 عصر توسط بهار| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >